می خواهم آرزو کنم.
برای اینکه جای کسی باشم.
اما این را دوست ندارم.
مطمئن نیستم دوستش بدارم.
باید خودم باقی بمانم.
- ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۶
می خواهم آرزو کنم.
برای اینکه جای کسی باشم.
اما این را دوست ندارم.
مطمئن نیستم دوستش بدارم.
باید خودم باقی بمانم.
هنوز جایی برای نوشتن هست.
و چه روزهای تلخی ست.
ماهی ها مجبورند
که تنگ کوچک را
خانه ی خود بدانند.
نفس می کشند همچنان.
ما اما مرده ایم.
فقط به زندگان شباهت داریم.
مردگانی که نفس می کشند.
دلتنگی
از سرو روی فصل سرد می بارد
و گل یخ، به پایان خویش می اندیشد.
پیش از رسیدن پاییز، چشمانم شکفت.
باید پیش از پایان زمستان،
دوباره بازگردد.
هر چند این روزها زیاد باران باریده، اما حس می کنم، امروز اولین روز پاییز است.
1:30 بامداد.
غلط است اینکه گویند ز دل ره است دل را دل من ز غصه خون شد، دل تو خبر ندارد
منسوب به وحشی بافقی
باران، تصویر تازه ای است از زیستن
اما روشنی های مرده
مجال دیدن دیدن نمی دهند،
و خاک، مجال نفس.
با اینحال،
باید به این تصویر کاذب
از شوق رهایی
دل بست.
خیالم را شسته ام،
و سپردم به آفتاب
که خوب خشکش کند.
دیگر خیالی ندارم.
سرم پر از آتش می شود
به کوه می زنم
دل به کوه
دل ندارم آخر
بی دل شدم.
سرد می شوم.
سرمای زمستان
در برم می گیرد.
دیگر هیچ چیز نیست.
برای آنکه هیچ برداشت اشتباهی نداشته باشم،
هیچ تصوری هم نخواهم داشت.
قضاوت نمی کنم.
آنچه باید روی دهد، خود به خود اتفاق خواهد افتاد.
دور می ایستم.
بی آنکه بیازارمت.
و عشق
تجسم مطلق آزادی است
تا مرز جنون.
آنجا که دیگر هیچ مرزی
جلوی چشم ها نخواهد بود.
عشق
مفهوم عینی،
نه انتزاعی -
رهایی است .
عشق بال است.
برای پرواز.
به آنجا که در چشم نیاید.
آنچنان رها
که دیگر
عاشق خود را در معشوق بیابد.
تا آنجا که
عاشق و معشوق
از هم قابل تشخیص نباشند.
به عشق باید آویخت.
دوباره خودم شده ام. نه ترس می شناسم، نه خستگی. چنان می دوم که گویی خط پایان تنها از آن من است. مگر غیر از این است؟ نه! من ایستاده ام آنجا. خط پایان. شهری است که نمی شناسمش. اما دوستش دارم. چه بی تاب رسیدنم. اما می دانم آرام باید بود. صبور باید بود. آن شهر همانجا منتظر من است.
دنیا هر چقدر هم بزرگ باشد،
هر چقدر هم بچرخد،
آخرش
طوری می چرخم
که به مقصود برسم.
آنجا
آن نقطه از زمین
منتظر من است.
آفتاب دیوانه شد و باران گرفت. آفتاب گریه می کرد. و عجیب اینکه او اشک می ریخت و می تابید. چه حال زاری! درست مثل آدمی که می خندد و می گرید!