دلتنگی
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ
مثل خیلی از روزها، جلوی پنجره ایستادم. به دوردست ها خیره شدم و اشک ریختم. غروب دیگر مثل قبل ها دلم را نمی برد. یا شاید خودم را گول می زنم. می خواهم دست کم از زیر این یکی دربروم. اندوه غروب. لجبازی می کنم. با خودم لج می کنم. سکوت می کنم. و بعد می گویم همین که هست. اعتراضی ندارم. همه ی اینها شاید فقط لحظه های کوتاهی هستند از لحظه های عظیم عمر. ولی همین لحظه های کوتاه، بد جور جایشان می ماند.
- ۹۴/۰۹/۲۸