بیداری
دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ق.ظ
امشب هم تمام شد، نشسته بودم یک اجرای بسیار زیبا از سپیده رییس سادات نگاه می کردم. آنقدر زیبا بود که ناخودآگاه اشک هایم جاری شد. توی یک کلیسا بود. انگار به زبان یونانی اجرا می کرد. با یک گروه کر از بچه های کوچک. هر چه بود خیلی زیبا بود.
از اینکه فردا شب نه جایی می روم نه کسی می آید خیلی خوشحالم. امیدوارم چیزی باعث نشود که این برنامه تغییر کند. باورم نمی شود که این من هستم. قبلا ها تا برای همه حافظ باز نمی کردم، یلدا تمام نمی شد. تازه سفارش های حافظ تلفنی هم تا صبح ادامه داشت. و فال هر کس را گوشه ی یک حافظ قدیمی یادداشت می کردم. الان دیگر گذشته آن روزها. می خواهم تنها باشم. آرام باشد. واقعا کاری با کار کسی ندارم. سرم توی لاک خودم هست. نمی دانم این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کند. این حالت های شیدایی من. این بیخودی من. اصلا علاقه ای به تغییر نشان نمی دهم. این حالت غمگین و درخود فرو رفتن. این همان مفهوم انسان تنها نیست؟ البته آدم های زیادی نیستند دور و بر من که بتوانم با آنها ارتباط نزدیک داشته باشم. تمام کسانی که می شد به آنها صمیمانه نزدیک بود، حالا خیلی از من دورند. تعداد اندک کسانی که می شود به آنها نزدیک بود، نمی شود به آنها نزدیک شد، به خاطر قضاوت دیگران. و من خسته ام از همه ی اینها. دوست دارم آرام یک گوشه ای بنشینم و فقط تماشا کنم. می دانم منفعل بودن بد است. ولی فعلا نمی توانم کاری بکنم. فعلا در آن حالت از انسان بودن قرار ندارم که دوست داشته باشم با کسی ارتباط داشته باشم یا رفت و آمدی ایجاد کنم. حوصله این کارها را ندارم. حوصله ی هیچ چیز را ندارم. کاش بگیرم کمی بخوابم. کاش. دلم می خواست یک شب با خیال راحت، بی دغدغه می خوابیدم. بی آنکه چیزی نیمه های شب مرا از خواب بیدار کند و من بنشینم بنویسم. من مرض نوشتن گرفته ام. مرض تنها ماندن. مرض بیدار ماندن. و نمی دانم تا کی همه ی اینها را با خود می کشم اینطرف و آنطرف. باتری این تبلت دارد تمام می شود. شاید باز به سرم بزند بیایم بنویسم.
- ۹۴/۰۹/۳۰