در اندیشه ی مستی
شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۰ ق.ظ
هر معجونی، قابلیت این را دارد که شراب کهنه باشد. حتی اگر یک خیال باشد، یا یک شعر، حتی یک تصویر. و یک دیدار...
آنقدر امروز خیال شراب کهنه توی سرم آمد، که نزدیک بود بروم سراغش. حیف که مهمان داشتیم. و من، بعد از سفر کلی کار داشتم. وگرنه، من و وسوسه ی بی سرانجام؟ البته وسوسه ها برای من تا جایی می توانند عملی شوند، که به کسی آسیبی نرسد. خلاصه، شراب کهنه را نوشیدن، ماند برای روزی دگر. شراب کهنه از انگور سلطانی، یک جامش مرا کافی است. سرخ است. یک جور سرخی عجیب که چشم هایم تویش گم می شود. از بین تمام نوشیدنی هایی که در پسشان مستی است، شراب را به همه شان ترجیح می دهم. شراب سرخ از انگورهای قرمز کوهستان های کرمانشاه... بگذریم.
و حکایت دوست کهنه جداست. من چند تا دوست در حکم شراب کهنه دارم؟ نمی دانم. هیچکدام اینجا نیستند. یکی تبریز. یکی آلمان، همین؟ نه! باز هم باید باشد. یک عالم فکر کردم. دوست دیگر شراب وار... ندارم دیگر!
تازه آنکه تبریز است، همسن مادرم، و آنکه آلمان است، خیلی کوچک تر از من. این دو نفر همدیگر را ندیده اند. اما می شناسند. من از هر دویشان به آن دیگری گفته ام. آنکه تبریز است، استادم بوده و دیگری، دوستی است که برای دکترا راهنماییم کرده است. هر دو استادند.
خوابم برد. و این متن ماند. الان هم 5:34 صبح. بس است دیگر.
- ۹۴/۱۱/۲۴