در پس خیال های خفته
نامش را گذاشتم فصل باران های موسمی. اما الان که فصل باران های موسمی نیست. فصل آفتاب است. و باران نمی دانم چه در سر دارد. شاید او خبر از چشم های من دارد! باران می بارد. آنقدر زیبا و دلبرانه که هوش از سرم می برد. آنقدر زیبا که به این پنجره ی تمام قد قناعت نمی کنم. به باغ می روم و لابلای درخت ها، راه می روم و شعر می خوانم. من از کنار نگاه آدم ها می گذرم تند و تند دوباره می روم زیر باران. و هر لحظه اش را به درون می کشم. باز شعر می خوانم. و شعرها مدام توی سرم می آیند و از حال بی نظیری که سراغم می آید، چشمانم هم پیاله ی باران می شوند. همه چیز عجیب به نظر می آید. باران. باران. مدام باران.
دیشب باد بود. و قطره های ریز باران که به شیشه کوبیده می شد. و من بیدار بودم و در تاریکی شعر می خواندم. شعر بود. و باران بود. با شعری اینچنین بی محابا، تنها می توان بی محابا گریست. شب عجیبی بود. شب تمام نمی شد. باد، پرده ها را به رقص در می آورد و آنقدر شدید بود که ناچار شدم پنجره ها را ببندم. نمی دانم این هوای بی نظیر از کجا پیدایش شد. و من شعر می خواندم.
صبح که می آمدم، باران نبود، ابرهای سیاه و خاکستری و و اندکی باد. اما بعدش سر جایم نشسته بودم که رعد و برق شروع شد و در نهایت بهت و حیرت من، باران شروع شد. ایستادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. بعدش رفتم توی باغ. عجیب بود. چقدر حرف داشت... باد سردی می وزد. و اینجا پاییز است. تا آخر تابستان، این پاییز مرا کافی است.
- ۹۵/۰۳/۰۵