شب های روشن
چهارشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ق.ظ
بهت زده به صفحه ی مقابلم خیره ماندم. در من فاجعه ای رخ می دهد. قدرت هیچ حرکتی را ندارم. غرق در انبوه شعرها و تصویرهای مات و بی رنگ و کهنه، ناگهان عددها در سرم شورش می کنند. در واقع نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. اما به سادگی توان از کف می دهم. و در درونم فریاد می کشم. به شدت حیرت زده ام. و من مفهوم تازه ای از عشق را در یافته ام که پیش از آن نمی دانستم. خودم را به این جریان ناشناخته ی بسیار عجیب می سپارم. می گذارم نابودم کند. می نشینم آرام نگاهش می کنم و با تردید، به خود خیره می مانم. شب ها، هر چه تاریک تر، روشنتر. و من ایمان آورده ام، که عشق، بالهایی به وسعت تمام کائنات دارد. به آدم ها نگاه نمی کنم که چگونه به عشق می خندند. من لحظه ها را اینگونه می نوشم. بی آنکه آسیبی به کسی برسد. دست هایم را باز می کنم و عشق را بی مرز در آغوش می کشم. با همان بال های بزرگش. شاید من هم بال در بیاورم. نه! ایمان دارم که عشق مرز ندارد.
- ۹۵/۰۳/۱۲