باران می آمد، ریزریز. من هم می باریدم، ریزریز، بی آنکه کسی ببیند.
به سوی پنجره ی رو به افق رفتم و بازش کردم. باد سردی می وزید و انگار باران همراهش می خواست از راه برسد. اما تا پیش از ظهر خبری نبود. جدالی بود بین ابرها و آفتاب.
اداره تعطیل شده بود. زیر ابرها آرام راه می رفتم. و می خواستم چیزهای بدی بگویم که باران ریزریز خورد توی صورتم. عجب! آسمان را نگاه کردم. و گفتم بازی ات گرفته ها!
ولی همانقدر باران هم برای من بس بود. تا برسم به خانه، کمی با باران عشق بازی کردم. همین بس بود گریه های مرا.