روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

این کاکتوس معصوم هم انگار حالش مثل من خوش نیست. یک جوری نگاهم می کند که شرمنده اش می شوم. من از این کاکتوس یک خاطره ی قشنگ دارم. یک تصویر. یک شعر کوچولو. یک خاطره. و باز هر دوتایشان- تکه کاغذی که شعری را با خط خودم تویش نوشته ام و گلدان زیبای کاکتوس-  همینجا جلوی چشم های من هستند.
 باران تمام شده است. و من هنوز باران می خواهم. انگار هزار است که ندیدمش. انگار نه انگار که همین دیروز می بارید. کاش ببارد. کاش ببارد. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
  • شهر خوب

چقدر باران این روزها در حق من خوبی کرده است. انگار حال مرا خوب درک می کند. صبح کمی هوا آفتابی شد . و حالا دوباره باران پرچمش بالاست. هنوز شروع نشده اما از پشت پنجره دارم آسمان خاکستری و سیاه را برانداز می کنم. حال خوشی است. حتما از خانه که بیرون بروم، شروع می کند به باریدن. عاشقشم. 

امروز نتوانستم اداره بروم. عصر کلاس دارم.  والبته یک امتحان هم در کار است و من بجای خواندن، نشسته ام اینجا دارم پست می گذارم. هنوز جای زخم های دلم خوب نشده است. حتی اگر بروم آنجا بنویسم، من دیگر آن آدم قبل نخواهم شد.  

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۴
  • شهر خوب
      هر چه می خواستم بنشینم سر جایم و ساکت باشم و چیزی ننویسم، طاقت نیاوردم. چطور ننویسم آخر؟ نمی توانم بروم آنجا. مجبورم اینجا بنویسم. بدجور دلم شکست. درب و داغان. انگار یک میله ی داغ گذاشتند روی قلبم. بی حال افتاده ام. همه ی کارهایم را انجام می دهم. حتی اول صبح، خوش و خندان رفتم توی جلسه نشستم و اظهار نظر هم کردم. اما این که نشد کار. همه چیز چقدر پیچدیده شده است. یک سرگشتگی عجیب. انگار توی کوهستانی مه آلود قدم می زنم. دارم از صعود بر می گردم  و راه اصلی را پیدا نمی کنم. آنروز یادم می آید، پس از بازگشت از صعود، 5 ساعت طول کشید تا به روستایی برسیم. به روستایی. نه همان روستایی که صعود را از آنجا شروع کرده بودیم. حال که من راه را گم کردم، وقتی به یک آبادی برسم، چقدر از محل آغاز صعود فاصله خواهم داشت. محل بهتری است؟ یا نه از سقوط بدتر است؟ 
     گاه فکر می کنم اصلا نمی دانم کجا هستم. کجای دنیا ایستاده ام. در تلاشم تا بعضی چیزها را فراموش کنم. دوست داشتم که دوستی از جایی که من نمی دانم، حواسش بود به اینکه ...به هیچ... 
      دیروز خیلی حالم بود. توی کلاس زبان مدام اشک توی چشم هایم جمع می شد. وقتی می دیدم که من هنوز استاد نشده ام . . البته با عشق تمام روز معلم را به استاد زبان و دو استادی که در این کلاس شرکت می کنند، تبریک گفتم. و باز با بغض نشسته بودم توی کلاس و بر خلاف جلسه های دیگر، چیزی نمی گفتم. فکر نمی کردم کسی متوجه شود. یعنی سرم پایین بود و توی حال خودم بودم. مثل همیشه هم ته کلاس می نشینم. بعد از حدود یکساعت از کلاس، استاد شروع کرد به گفتن در مورد معلم و اینکه معلم ها مدام نگران شاگردانشان هستند. چه یک شاگرد 10 ساله، چه 30 ساله چه 40 ساله. وقتی به خانه هم می رویم حواسمان یه شاگردانمان هست. وقتی شاگردی توی کلاس همیشه می خندد، توقع داریم همیشه او را خندان ببینیم. شاگردی که همیشه توی بحث های کلاس شرکت می کند، توقع داریم همیشه او را فعال ببینیم. وقتی که یک همچین شاگردی را ساکت می بینیم، فکر می کنیم شاید مشکلی برایش پیش آمده و فکرمان هزار راه می رود. بعدش گفت امروز یکی از بچه های این کلاس که همیشه حرف می زد، ساکت است... اصلا به هیچ اسمی اشاره نکرد. ناخودآگاه حس کردم به من می گوید. ناگهان هوای تبریز را کردم. حس کردم یک نفر حواسش به من هست. حتی برای یک لحظه. برای چند لحظه.  بعد دوباره اشک توی چشم هایم جمع شد. آن روزها توی کلاس ها، توی تبریز، همه حواسمان به هم بود. استاد حواسش یه دانشجو بود. دانشجو حواسش به استاد بود. دانشجوها حواسشان به هم بود... حالا هیچکس حواسش یه هیچکس نیست. حتی من هم شاید حواسم به کسی نباشد. چطور توقع دارم کسی حواسش به من باشد؟ 
    دو حس خوب و بد با هم ناگهان به سراغم آمدند. یک لحظه یک نفر حواسش به من بود. مهم نبود چه کسی. و اینکه به این واقعیت پی بردم انگار مدت هاست کسی حواسش به من نبوده و من، این احساس تنهایی عظیم را که مدام در یک پس زمینه پنهان می کنم. و سعی می کنم نبیمش. خودم هم نمی دانم چرا اینطور شدم. اما حالا خوب نیستم.  
      خوب است که می آیم اینجا می نویسم. سال هاست که هیچکس، از پس از لایه های تو در توی درون من برنیامده است. همه چیز خیلی عادی می گذرد. بله خیلی عادی. اما من دیگر عادی نیستم. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۷
  • شهر خوب
چقدر امروز اینجا توی اداره شلوغ است.
با خودم فکر می کنم چقدر خوب است که گاهی به سرم می زند بیایم اینجا بنویسم. با اینکه می دانم خوانده نمی شوند. باز هم می نویسم. انگار  همه اش برای خودم هست. هوای بی نظیری است. بارانی می بارد ریز ریز. کمی قدم زدم زیر باران تا اداره. 
پدرِ نفر اول  کنکور ریاضی  یک سالی، آمده بود اداره. او را ندیده می شناختم. و حالب است که همشهری هایش نمی دانند او کیست. خودش الان رفته امریکا. خب او آدم موفقی بوده...
یک آقایی هم توی سالن ایستاده روبروی میزم یک جوری نگاهم می کند انگار مرا می شناسد. من که نمی شناسمش. کاش دست کم کسی بود که من می شناختمش. بعد از این همه سال غربت، دیدن یک دوست قدیمی، چه لذتی دارد. 
یک آقایی هم به فضای در بسته حساسیت دارد . از وقتی وارد شده طفلک دارد سرفه می کند. قبلا هم آمده بود و همینطور شده بود. دارم چای با کیک می خورم. می خواستم قهوه بخورم. گفتم باشد برای ظهر. 
می روم.
شاید تا ظهر دوباره بیایم. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۹
  • شهر خوب
free hit counter