- ۳۱ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۷
سرم پر از آتش می شود
به کوه می زنم
دل به کوه
دل ندارم آخر
بی دل شدم.
سرد می شوم.
سرمای زمستان
در برم می گیرد.
دیگر هیچ چیز نیست.
برای آنکه هیچ برداشت اشتباهی نداشته باشم،
هیچ تصوری هم نخواهم داشت.
قضاوت نمی کنم.
آنچه باید روی دهد، خود به خود اتفاق خواهد افتاد.
دور می ایستم.
بی آنکه بیازارمت.
و عشق
تجسم مطلق آزادی است
تا مرز جنون.
آنجا که دیگر هیچ مرزی
جلوی چشم ها نخواهد بود.
عشق
مفهوم عینی،
نه انتزاعی -
رهایی است .
عشق بال است.
برای پرواز.
به آنجا که در چشم نیاید.
آنچنان رها
که دیگر
عاشق خود را در معشوق بیابد.
تا آنجا که
عاشق و معشوق
از هم قابل تشخیص نباشند.
به عشق باید آویخت.
دوباره خودم شده ام. نه ترس می شناسم، نه خستگی. چنان می دوم که گویی خط پایان تنها از آن من است. مگر غیر از این است؟ نه! من ایستاده ام آنجا. خط پایان. شهری است که نمی شناسمش. اما دوستش دارم. چه بی تاب رسیدنم. اما می دانم آرام باید بود. صبور باید بود. آن شهر همانجا منتظر من است.