روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

۳۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

دانشجوی تبریز که بودم، خیلی وقت ها، بی خبر می آمدم خانه، 17، 18 ساعت راه را توی اتوبوس با این هیجان می گذراندم. همیشه صبح خیلی زود می رسیدم. یا نیمه شب. بعد می گرفتم یک گوشه می خوابیدم. صبح بیدار می شدند مرا می دیدند. چقدر لذت بخش بود آن حس. الان دارم بی خبر می روم خانه پیش آنها. حس ان روزها را دارم.
  • شهر خوب

 این روزها، آدم ها، خیلی از دردهایشان را نمی گویند، می نویسند. من هم فکر می کنم، خیلی از دردها اصلا قابلیت گفته شدن ندارند. همان بهتر که کاغذ، بار سنگین این حرف ها را به دوش بکشند. چون گوش کسی، تاب شنیدنشان را ندارد. پای دل که وسط می آید، دنبالش، سرگردانی است، رنج است، کوری است، باران است، کار عشق است. عشق چه می کند جز نابودی؟ نابودی، نهایت لذتی است که عشق نصیب دل می کند. چه لذتی از آن بالاتر؟ باید سوخت. باید خاکستر شد. با باد رفت به سوی معشوق.  تا خاکسترها کم کم تمام شوند. وگرنه دل جز عاشقی به چه کار آید. بی عشق، دل بخوابد. بمیرد. دل، باید بال بال بزند، تا زنده بماند. وگرنه، مثل ماهی به خاک بیفتد. 

  • شهر خوب

سکوت، ررویداد وفاداری است، هیچ اتفاقی نیفتد، دست کم او هست. 

  • شهر خوب

می دانستم که تنها چند جرعه مرا کافی است. فقط چند جرعه. آنچنان سرخ که گویی خون. انگار بنا بود رابعه شوم که با خونم  بنویسم. ننوشتم. نوشیدم. نمی دانم چند جرعه. اندک بود. یک جام، دو جام، شاید هم بیشتر. من و این سرگیجه های خوشایند، عاشق همیم. عاقبت فرصتی دست داد. حال که نه مرا خواب است و نه نان. بگذار غم شراب باشد. حتی خام. هرچند که چند ساله بود و سلطانی. از کوهستان های کرمانشاه. چه حال خوشی است. می نویسم. 

  • شهر خوب
چند روز است، نمی دانم چند روز، اما چند روزی می شود، شاید ده روز، یا دو هفته، که گوگل کروم تحریم شده است. طفلک.
  • شهر خوب

با آنکه از شنیدن قصه ها، چندشمان می شود،  اما خودمان قصه سازهای ماهری هستیم. داستان آدم ها همین است. 

  • شهر خوب

باید می خوابیدم. اما حتی یک دقیقه اش هم نصیبم نشد، بیچاره چشم هایم.  

  • شهر خوب

آینه 

نه که بشکند 

خم می شود 

قامت بلندش 

مقابلش نباید گریست 

نمی دانستم. 

  • شهر خوب

عقابی نیستم،

که اوج بگیرم، 

تا قله های دست نیافتنی ، 

گنجشکی می شوم، 

بغایت کوچک، 

عقابی می بردم. 

بی آنکه لقمه ی کوچکی باشم. 

عاقبت عقاب می شوم. 


  • شهر خوب

زمان، سوزنش گیر کرده است. نمی چرخد. نمی چرخد. 

  • شهر خوب

صداها گنگ اند. باید زودتر سراغ اینجا را می گرفتم. لب تر می کنم، می آیم نفسم را بیرون می دهم، انگار دیگر قرار نیست خفه شوم. فکر می کنم نوشتن مثل یک گنج است. مثل شنا کردن. حال ندارم بروم یک دوش بگیرم و بعدش بخوابم. مهم نیست. نمی روم. ناهار فردا را آماده کرده ام. کلی هم آشپزخانه را تمیز کردم. هر چند دستگاه تصفیه آب کمی مشکل پیدا کرده و به این سادگی مرتب نمی شود. بی خیال. دوستانم از دوره ی کارشناسی، ساعت ها توی تلگرام با هم چت می کنند. با خودم فکر می کنم چطور اینکار را می کنند. من روزی یکبار می روم یک سلام می نویسم و تمام. واقعا حوصله ی حرف زدن ندارم. لابد آنها هم می گویند که این وبلاگ چیه که اون اینهمه وقتشو باهاش تلف می کنه. شاید هر دوگروه حق داشته باشیم. الیته اگر بدانند وبلاگی در کار است. هیچکس نمی داند. هیچکس. ظهر یکی از همین همکلاسی ها، داستانش را برایم فرستاده که اشکالاتش را برطرف کنم. شب برایم پیام گذاشته ببخشید می خواستم برای کسی پیام بگذارم اشتباه شد.من که نفهمیدم منظورش چیست، چون چیز اشتباهی ندیدم. با همین لحن کتابی برایم پیام می گذارد.شاید چون آقاست. شاید هم چون نمی خواهد خاطرات گذشته اش را تداعی کند. حالا دو تا بچه دارد. گفته از سال 84 دیگر شعر ننوشته. نوشته هایش عالی بودند آن موقع ها. هنوز قلمی به توانمندی او ندیدم. عجیب و مرموز. چقدر حرف دارد طفلک، و هیچکس نمی شنود. برخلاف بقیه بچه های کلاس که همیشه حالش را گرفته اند، احترامش را حفظ می کنم. سعی می کنم بفهمد که گذشته برایم اهمیتی ندارد. بگذریم. 

نمی دانستم این همه حرف برای گفتن داشتم.

دوست بسیار محترمی یافته ام. قول دست نوشته هایش را به من داده. استاد است. و من تشنه ی خواندن نسخه های خطی اصل. منظورم این است که کپی نیست. آراء و عقاید خودش است. یعنی سعادتی است یافتن چنین گنجی. به نظرم، حتی وعده اش هم گنج است، چه برسد به خودش.

خوابم گرفت. چشم هایم یاری نمی کند. 
  • شهر خوب

از همه بدتر، زمانی است که توقع ما از لحظه ها، از حد معمول بالاترمی رود. 

  • شهر خوب

چه در سر باران می گذرد، نمی دانم. اما تردید ندارم باران می داند که در چشمان من چه خبر است. 

  • شهر خوب
free hit counter