روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

 این روزها هم طولانی اند. هم کوتاه. بعضی روزها به شدت احساس خالی بودن می کنم. تصمیم گرفتم جدی باشم. برای دکترا. اینطور که من پیش می روم، زندگی مفهومش را برایم از دست خواهد داد. انگار اصلا کاری نمی کنم. انگار یک آدم خنثی شده ام. من باید این باشم؟ می دانم روزها را دارم تلف می کنم. بعدها باید بنشینم حسرت این لحظه های خالی بی مصرف را بخورم که کاری نکردم. چرا زمان را از دست می دهم. البته من دلیل بسیار بزرگ و موجهی برای تنبلی دارم. اما اینها بهانه ها خوبی برای درس نخواندن نیست. مهم ترین موضوعی که آزارم می دهد، این است که این من، منی نیست که باید باشد. من دور شدم. از خودم و از چیزی که باید باشم. آیا بیدار می شوم؟ حتی مست هم نیستم. آدم های مست چیزی خوش توی کله شان می پیچد. و من خوش نیستم. بیرون نمی روم.فقط سر کار. اداره و خانه. این کجایش خوب است؟ می دانم که یکجای کار ایراد دارد. ایراد از من خفته است. دلم برای خودم تنگ شد. برای آدمی که به سادگی می پرید. برای آدمی که  نیاز به هیچ چیزی برای پرش نداشت. احساس می کنم در لابلای زندگی تنها مانده ام. احساس می کنم... باز گریه . باز گریه. چقدر گاهی اوقات تنهایی عذابم می دهد. ولی من گله نمی کنم. کمی آرام می شوم. من می دانم انسان ها این روزها باهم هستند و تنها هستند. می توانم بی خیال روزها بگیرم بنشینم و بی خیال درس خواندن شوم. بروم سر کار، به فکر لباس خریدن باشم. به فکر تفریح و بیرون رفتن. به فکر خیلی چیزها و حس های خوب دیگر. من می توانم از دست این فکرهای درراه مانده خلاص شوم. باید کاری بکنم. میزی کوچک داشتم در خانه ی پدری برای معرق کاری. آوردمش. که کمی کار کنم. عاشق این کارم. چقدر تابلو می ساختم قبلاها. باید کار کنم. باید درس بخوانم. باید از نو خودم شوم. این من، آن آدم نیست. می خواهم بهانه ها را دور بریزم. رخوت بس است. درست مثل روزی که تصمیم گرفتم دوباره هیکلم مثل روز اول شود. همه می گفتند تو چاق نیستی چرا کم می خوری؟ نه چاق نبودم. اما دیگر مثل مدل ها نمی توانستم لباس بپوشم. هیچوقت به هیچ چیز توی زندگیم اینقدر اهمیت ندادم که به اندامم. باید درست می شد و شد. حالا، حالا چه؟ درس هایم؟ دکترا؟ من نباید فراموشش کنم. وگرنه به خودم و تمام زحمت هایم توی زندگی خیانت کرده ام. به تمام احساساتم. به همه ی تلاش هایم برای بهتر زندگی کردن. می دانم کمی بار زیادی روی دوشم هست. می دانم زیادی احساساتی هستم. اما چاره ای نیست، من زندگی را و راهم را خودم انتخاب کرده ام. هیچکس مسوءل زندگی من  نیست جز خودم. من وظیفه دارم بخوانم و بخوانم تا چیزی باشم که باید. من می دانم که بهانه های بزرگی برای این رخوت دارم. یکسال است که که مثل مرده ها دارم زندگی می کنم. از تو می پرسم. استراحت بس نیست؟ یادت نیست توی روزهای ارشد چقدر زندگی قشنگ تر بود؟ چقدر لذت می بردی؟ آه دانشجویی! باید درس بخوانم. من می توانم. این من، آن من نیست که باید باشد، باید بیدار شوم. 

  • شهر خوب

 امروز کسی مرده بود.مردی خوب. توی مراسم تدفینش شرکت کردم. یاد پدر بیمارم. می افتادم و گریه می کردم. تا آخر مراسم ایستادم تا به دوستم تسلیت بگویم. خانم خیلی مهربانی است. دوستم را می گویم. هم پدرش از خانواده ی سرشناسی بوده و هم دوستم از یکی از مهمترین و جنجال برانگیزترین افراد شهر است. شغل مهمی دارد. دلتنگ شدم. هوا مه آلود بود. همه ی مراسم نزدیک کوه بود. فضای بسیار زیبا. جسم سرد مرد, به طبیعتش برگشت.  دیگر به اداره برنگشتم. مراسم البته تا ساعت 5 طول کشید. تلخ بود. تلخ. دوستم بی حال کنار قبر پدرش نشسته بود. تنها شد. رفتم جلویش ایستادم. مرا ندید. اشک توی چشم هایم جمع شده بود. سرش را بلند کرد و مرا دید. ازم تشکر کرد. گریه می کردم. نایستادم زیاد. برگشتم.مرا دید منتظر ماشینی چیزی بودم. ازم خواست بایستم تا پسردایی اش مرا برساند. آمد و مرا تا سرکوچه مان رساند. کلی شرمنده شدم. من مرگ را می شناسم. فقط نمی دانم چرا قبولش اینهمه سخت است. چرا فاجعه است؟ تن به جایگاه اصلی اش برمی گردد. و روح هم که آزاد می شود. درد کجاست؟ انگار فقط دلتنگی است. اتفاق عجیبی افتاد وقتی او را توی قبر می گذاشتند. قطار به ایستگاه رسیده بود و سوت می زد. 


  • شهر خوب

واسه تو قد یه برگم...


گوگوش 
  • شهر خوب

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد


با صدای شجریان جان 
  • شهر خوب

چه روز بدی بود. تلخ و سخت. و شامی که به تلخی صرف شد چون از پشت شیشه های رستوران، پسران فقیری به ما خیره شده بودند. قسمت کردن شاممان هم با آنها بیفایده بود. کافی نبود. چون به تعداشان اضافه می شد. خدایا، تو کجایی که اینهمه گرسنه، دور و برماست؟ 

  • شهر خوب

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی 


با صدای شجریان جان 

  • شهر خوب

مرا به دلتنگی، سرزنش نکن. روزگار است دیگر، شاید قسمت تو هم بشود. 

  • شهر خوب

بیهوده بود، ورق زدن خاطره ها. وقتی چیزی به خاطرش نمی آید. فقط می خواستم یادش بیاورم که می دانم. یادم هست. فراموش نکردم که خورشید از کدام سو می دمد. هنوز زیبایی ها را به خاطر می آورم. هنوز در عمق لذت یک خاطره، می توانم شناور شوم بی آنکه از مستی بیهوش شوم. هنوز خوب ثانیه های وحشی را می شناسم. هنوز تسلیم عبور نمی شوم. می خواستم بداند یادم هست. یادش نبود، هیچ چیز. 

  • شهر خوب

سخن عشق نه آن است که آید به زبان

  • شهر خوب

چه بی دوامند این خوشحالی های اندک. که فقط به لبخندی بی رمق بندند. لبخندی که به سادگی می میرد. و بجای آن، اشک هایی که به سرعت متولد می شوند. این خوشی های کوچک کودکانه ی من. 

  • شهر خوب

اما من که آخرین عاشق دنیام...

  • شهر خوب

بوی جوی مولیان آید همی             
یاد یار مهربان آید همی 


با صدای سپیده رییس سادات 

  • شهر خوب

می خواهم امشب واقعا بخوابم. بدون اینکه هزار بار تا صبح چشم هایم را باز کنم. شاید فردا روز دیگری باشد. غیر از آنچه که امروز بود. نمی دانم. 
با صدای مرجان فرساد: 
 لالایی

  • شهر خوب
free hit counter