روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دنیا هر چقدر هم بزرگ باشد، 

هر چقدر هم بچرخد، 

آخرش

طوری می چرخم 

که به مقصود برسم. 

آنجا 

آن نقطه از زمین 

منتظر من است. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۲۶
  • شهر خوب

آفتاب دیوانه شد و باران گرفت. آفتاب گریه می کرد. و عجیب اینکه او اشک می ریخت و می تابید. چه حال زاری! درست مثل آدمی که می خندد و می گرید! 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۴
  • شهر خوب


هر چه ویران تر، بهتر! 

بیا و ضربه بزن! 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۴
  • شهر خوب

بر من 

چه رحم روا می داری؟  

ای عشق! 

به خاک و خونم بکِش!

من تشنه ی این مرگم. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۶
  • شهر خوب
      بهت زده به صفحه ی مقابلم  خیره ماندم. در من فاجعه ای رخ می دهد. قدرت هیچ حرکتی را ندارم. غرق در انبوه شعرها و تصویرهای مات و بی رنگ و کهنه، ناگهان عددها در سرم شورش می کنند. در واقع نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. اما به سادگی توان از کف می دهم. و در درونم فریاد می کشم. به شدت حیرت زده ام. و من مفهوم تازه ای از عشق را در یافته ام که پیش از آن نمی دانستم. خودم را به این جریان ناشناخته ی بسیار عجیب می سپارم. می گذارم نابودم کند. می نشینم آرام نگاهش می کنم و با تردید، به خود خیره می مانم. شب ها، هر چه تاریک تر، روشن‌تر. و من ایمان آورده ام، که عشق، بالهایی به وسعت تمام کائنات دارد. به آدم ها نگاه نمی کنم که چگونه به عشق می خندند. من لحظه ها را اینگونه می نوشم. بی آنکه آسیبی به کسی برسد. دست هایم را باز می کنم و عشق را بی مرز در آغوش می کشم. با همان بال های بزرگش. شاید من هم بال در بیاورم. نه! ایمان دارم که عشق مرز ندارد. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۴
  • شهر خوب

شهر تو اینجاست. 
به سرزمین خود بازگرد!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
  • شهر خوب

      نامش را گذاشتم فصل باران های موسمی. اما الان که فصل باران های موسمی نیست. فصل آفتاب است. و باران نمی دانم چه در سر دارد. شاید او خبر از چشم های من دارد! باران می بارد. آنقدر زیبا و  دلبرانه که هوش از سرم می برد. آنقدر زیبا که به این پنجره ی تمام قد قناعت نمی کنم. به باغ می روم و لابلای درخت ها، راه می روم  و شعر می خوانم. من از کنار نگاه آدم ها می گذرم  تند و تند دوباره می روم زیر باران. و هر لحظه  اش را به درون می کشم. باز شعر می خوانم. و شعرها مدام توی سرم می آیند و از حال بی نظیری که سراغم می آید، چشمانم هم پیاله ی باران می شوند. همه چیز عجیب به نظر می آید. باران. باران. مدام باران. 

     دیشب باد بود. و قطره های ریز باران که به شیشه کوبیده می شد. و من بیدار بودم  و در تاریکی شعر می خواندم. شعر بود. و باران بود. با شعری اینچنین بی محابا، تنها می توان بی محابا گریست. شب عجیبی بود. شب تمام نمی شد. باد، پرده ها را به رقص در می آورد و آنقدر شدید بود که ناچار شدم پنجره ها را ببندم. نمی دانم این هوای بی نظیر از کجا پیدایش شد. و من شعر می خواندم. 

     صبح که می آمدم، باران نبود، ابرهای سیاه و خاکستری و و اندکی باد. اما بعدش سر جایم نشسته بودم که رعد و برق شروع شد و در نهایت بهت و حیرت من، باران شروع شد. ایستادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. بعدش رفتم توی باغ. عجیب بود. چقدر حرف داشت... باد سردی می وزد. و اینجا پاییز است. تا آخر تابستان، این پاییز مرا کافی است. 

  

      

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۰
  • شهر خوب
free hit counter