خیلی خسته ام
شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ
خورشید رفته. هوا دوباره ابری شد. شاید دلش برای من سوخت. چقدر امروز کار داشتم. چقدر سرم شلوغ بود. و شاید این کمی کمک می کرد که کمتر فکرهای ناخوش به سرم بیاید. باید با کسی حرف می زدم. شاید باید می آمدم اینجا می نوشتم. اما فرصت مناسبی پیش نیامد. دیگر اداره برایم یک جای بی ارزش است که گاهی وقت ها می توانم اندوهم را سرش خالی کنم. کسی متوجه نمی شود. خیلی خوب است. دلم می خواست کسی می آمد و می گفت چرا مثل همیشه نیستی؟ چیزی شده؟ و من می گریستم.
حالا که نشده. حالا که روزگار می گذرد. همه چیز. چشم هایم به شدت خسته اند. باید چشم هایم را ببندم.
- ۹۴/۰۹/۲۸