روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

مرگ

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ب.ظ

 امروز کسی مرده بود.مردی خوب. توی مراسم تدفینش شرکت کردم. یاد پدر بیمارم. می افتادم و گریه می کردم. تا آخر مراسم ایستادم تا به دوستم تسلیت بگویم. خانم خیلی مهربانی است. دوستم را می گویم. هم پدرش از خانواده ی سرشناسی بوده و هم دوستم از یکی از مهمترین و جنجال برانگیزترین افراد شهر است. شغل مهمی دارد. دلتنگ شدم. هوا مه آلود بود. همه ی مراسم نزدیک کوه بود. فضای بسیار زیبا. جسم سرد مرد, به طبیعتش برگشت.  دیگر به اداره برنگشتم. مراسم البته تا ساعت 5 طول کشید. تلخ بود. تلخ. دوستم بی حال کنار قبر پدرش نشسته بود. تنها شد. رفتم جلویش ایستادم. مرا ندید. اشک توی چشم هایم جمع شده بود. سرش را بلند کرد و مرا دید. ازم تشکر کرد. گریه می کردم. نایستادم زیاد. برگشتم.مرا دید منتظر ماشینی چیزی بودم. ازم خواست بایستم تا پسردایی اش مرا برساند. آمد و مرا تا سرکوچه مان رساند. کلی شرمنده شدم. من مرگ را می شناسم. فقط نمی دانم چرا قبولش اینهمه سخت است. چرا فاجعه است؟ تن به جایگاه اصلی اش برمی گردد. و روح هم که آزاد می شود. درد کجاست؟ انگار فقط دلتنگی است. اتفاق عجیبی افتاد وقتی او را توی قبر می گذاشتند. قطار به ایستگاه رسیده بود و سوت می زد. 


  • شهر خوب
تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
free hit counter