روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن


هر چه ویران تر، بهتر! 

بیا و ضربه بزن! 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۴
  • شهر خوب

بر من 

چه رحم روا می داری؟  

ای عشق! 

به خاک و خونم بکِش!

من تشنه ی این مرگم. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۶
  • شهر خوب
      بهت زده به صفحه ی مقابلم  خیره ماندم. در من فاجعه ای رخ می دهد. قدرت هیچ حرکتی را ندارم. غرق در انبوه شعرها و تصویرهای مات و بی رنگ و کهنه، ناگهان عددها در سرم شورش می کنند. در واقع نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. اما به سادگی توان از کف می دهم. و در درونم فریاد می کشم. به شدت حیرت زده ام. و من مفهوم تازه ای از عشق را در یافته ام که پیش از آن نمی دانستم. خودم را به این جریان ناشناخته ی بسیار عجیب می سپارم. می گذارم نابودم کند. می نشینم آرام نگاهش می کنم و با تردید، به خود خیره می مانم. شب ها، هر چه تاریک تر، روشن‌تر. و من ایمان آورده ام، که عشق، بالهایی به وسعت تمام کائنات دارد. به آدم ها نگاه نمی کنم که چگونه به عشق می خندند. من لحظه ها را اینگونه می نوشم. بی آنکه آسیبی به کسی برسد. دست هایم را باز می کنم و عشق را بی مرز در آغوش می کشم. با همان بال های بزرگش. شاید من هم بال در بیاورم. نه! ایمان دارم که عشق مرز ندارد. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۴
  • شهر خوب

شهر تو اینجاست. 
به سرزمین خود بازگرد!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۳۴
  • شهر خوب

      نامش را گذاشتم فصل باران های موسمی. اما الان که فصل باران های موسمی نیست. فصل آفتاب است. و باران نمی دانم چه در سر دارد. شاید او خبر از چشم های من دارد! باران می بارد. آنقدر زیبا و  دلبرانه که هوش از سرم می برد. آنقدر زیبا که به این پنجره ی تمام قد قناعت نمی کنم. به باغ می روم و لابلای درخت ها، راه می روم  و شعر می خوانم. من از کنار نگاه آدم ها می گذرم  تند و تند دوباره می روم زیر باران. و هر لحظه  اش را به درون می کشم. باز شعر می خوانم. و شعرها مدام توی سرم می آیند و از حال بی نظیری که سراغم می آید، چشمانم هم پیاله ی باران می شوند. همه چیز عجیب به نظر می آید. باران. باران. مدام باران. 

     دیشب باد بود. و قطره های ریز باران که به شیشه کوبیده می شد. و من بیدار بودم  و در تاریکی شعر می خواندم. شعر بود. و باران بود. با شعری اینچنین بی محابا، تنها می توان بی محابا گریست. شب عجیبی بود. شب تمام نمی شد. باد، پرده ها را به رقص در می آورد و آنقدر شدید بود که ناچار شدم پنجره ها را ببندم. نمی دانم این هوای بی نظیر از کجا پیدایش شد. و من شعر می خواندم. 

     صبح که می آمدم، باران نبود، ابرهای سیاه و خاکستری و و اندکی باد. اما بعدش سر جایم نشسته بودم که رعد و برق شروع شد و در نهایت بهت و حیرت من، باران شروع شد. ایستادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. بعدش رفتم توی باغ. عجیب بود. چقدر حرف داشت... باد سردی می وزد. و اینجا پاییز است. تا آخر تابستان، این پاییز مرا کافی است. 

  

      

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۰
  • شهر خوب
این کاکتوس معصوم هم انگار حالش مثل من خوش نیست. یک جوری نگاهم می کند که شرمنده اش می شوم. من از این کاکتوس یک خاطره ی قشنگ دارم. یک تصویر. یک شعر کوچولو. یک خاطره. و باز هر دوتایشان- تکه کاغذی که شعری را با خط خودم تویش نوشته ام و گلدان زیبای کاکتوس-  همینجا جلوی چشم های من هستند.
 باران تمام شده است. و من هنوز باران می خواهم. انگار هزار است که ندیدمش. انگار نه انگار که همین دیروز می بارید. کاش ببارد. کاش ببارد. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۹
  • شهر خوب

چقدر باران این روزها در حق من خوبی کرده است. انگار حال مرا خوب درک می کند. صبح کمی هوا آفتابی شد . و حالا دوباره باران پرچمش بالاست. هنوز شروع نشده اما از پشت پنجره دارم آسمان خاکستری و سیاه را برانداز می کنم. حال خوشی است. حتما از خانه که بیرون بروم، شروع می کند به باریدن. عاشقشم. 

امروز نتوانستم اداره بروم. عصر کلاس دارم.  والبته یک امتحان هم در کار است و من بجای خواندن، نشسته ام اینجا دارم پست می گذارم. هنوز جای زخم های دلم خوب نشده است. حتی اگر بروم آنجا بنویسم، من دیگر آن آدم قبل نخواهم شد.  

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۴
  • شهر خوب
      هر چه می خواستم بنشینم سر جایم و ساکت باشم و چیزی ننویسم، طاقت نیاوردم. چطور ننویسم آخر؟ نمی توانم بروم آنجا. مجبورم اینجا بنویسم. بدجور دلم شکست. درب و داغان. انگار یک میله ی داغ گذاشتند روی قلبم. بی حال افتاده ام. همه ی کارهایم را انجام می دهم. حتی اول صبح، خوش و خندان رفتم توی جلسه نشستم و اظهار نظر هم کردم. اما این که نشد کار. همه چیز چقدر پیچدیده شده است. یک سرگشتگی عجیب. انگار توی کوهستانی مه آلود قدم می زنم. دارم از صعود بر می گردم  و راه اصلی را پیدا نمی کنم. آنروز یادم می آید، پس از بازگشت از صعود، 5 ساعت طول کشید تا به روستایی برسیم. به روستایی. نه همان روستایی که صعود را از آنجا شروع کرده بودیم. حال که من راه را گم کردم، وقتی به یک آبادی برسم، چقدر از محل آغاز صعود فاصله خواهم داشت. محل بهتری است؟ یا نه از سقوط بدتر است؟ 
     گاه فکر می کنم اصلا نمی دانم کجا هستم. کجای دنیا ایستاده ام. در تلاشم تا بعضی چیزها را فراموش کنم. دوست داشتم که دوستی از جایی که من نمی دانم، حواسش بود به اینکه ...به هیچ... 
      دیروز خیلی حالم بود. توی کلاس زبان مدام اشک توی چشم هایم جمع می شد. وقتی می دیدم که من هنوز استاد نشده ام . . البته با عشق تمام روز معلم را به استاد زبان و دو استادی که در این کلاس شرکت می کنند، تبریک گفتم. و باز با بغض نشسته بودم توی کلاس و بر خلاف جلسه های دیگر، چیزی نمی گفتم. فکر نمی کردم کسی متوجه شود. یعنی سرم پایین بود و توی حال خودم بودم. مثل همیشه هم ته کلاس می نشینم. بعد از حدود یکساعت از کلاس، استاد شروع کرد به گفتن در مورد معلم و اینکه معلم ها مدام نگران شاگردانشان هستند. چه یک شاگرد 10 ساله، چه 30 ساله چه 40 ساله. وقتی به خانه هم می رویم حواسمان یه شاگردانمان هست. وقتی شاگردی توی کلاس همیشه می خندد، توقع داریم همیشه او را خندان ببینیم. شاگردی که همیشه توی بحث های کلاس شرکت می کند، توقع داریم همیشه او را فعال ببینیم. وقتی که یک همچین شاگردی را ساکت می بینیم، فکر می کنیم شاید مشکلی برایش پیش آمده و فکرمان هزار راه می رود. بعدش گفت امروز یکی از بچه های این کلاس که همیشه حرف می زد، ساکت است... اصلا به هیچ اسمی اشاره نکرد. ناخودآگاه حس کردم به من می گوید. ناگهان هوای تبریز را کردم. حس کردم یک نفر حواسش به من هست. حتی برای یک لحظه. برای چند لحظه.  بعد دوباره اشک توی چشم هایم جمع شد. آن روزها توی کلاس ها، توی تبریز، همه حواسمان به هم بود. استاد حواسش یه دانشجو بود. دانشجو حواسش به استاد بود. دانشجوها حواسشان به هم بود... حالا هیچکس حواسش یه هیچکس نیست. حتی من هم شاید حواسم به کسی نباشد. چطور توقع دارم کسی حواسش به من باشد؟ 
    دو حس خوب و بد با هم ناگهان به سراغم آمدند. یک لحظه یک نفر حواسش به من بود. مهم نبود چه کسی. و اینکه به این واقعیت پی بردم انگار مدت هاست کسی حواسش به من نبوده و من، این احساس تنهایی عظیم را که مدام در یک پس زمینه پنهان می کنم. و سعی می کنم نبیمش. خودم هم نمی دانم چرا اینطور شدم. اما حالا خوب نیستم.  
      خوب است که می آیم اینجا می نویسم. سال هاست که هیچکس، از پس از لایه های تو در توی درون من برنیامده است. همه چیز خیلی عادی می گذرد. بله خیلی عادی. اما من دیگر عادی نیستم. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۴۷
  • شهر خوب
چقدر امروز اینجا توی اداره شلوغ است.
با خودم فکر می کنم چقدر خوب است که گاهی به سرم می زند بیایم اینجا بنویسم. با اینکه می دانم خوانده نمی شوند. باز هم می نویسم. انگار  همه اش برای خودم هست. هوای بی نظیری است. بارانی می بارد ریز ریز. کمی قدم زدم زیر باران تا اداره. 
پدرِ نفر اول  کنکور ریاضی  یک سالی، آمده بود اداره. او را ندیده می شناختم. و حالب است که همشهری هایش نمی دانند او کیست. خودش الان رفته امریکا. خب او آدم موفقی بوده...
یک آقایی هم توی سالن ایستاده روبروی میزم یک جوری نگاهم می کند انگار مرا می شناسد. من که نمی شناسمش. کاش دست کم کسی بود که من می شناختمش. بعد از این همه سال غربت، دیدن یک دوست قدیمی، چه لذتی دارد. 
یک آقایی هم به فضای در بسته حساسیت دارد . از وقتی وارد شده طفلک دارد سرفه می کند. قبلا هم آمده بود و همینطور شده بود. دارم چای با کیک می خورم. می خواستم قهوه بخورم. گفتم باشد برای ظهر. 
می روم.
شاید تا ظهر دوباره بیایم. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۴۹
  • شهر خوب
همه چیز، در محدوده ی رویایی است که تجسم آتش است. 
همه ی غول های چراغ های جادو، مهربانند. 
تردید ندارم. 
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۱۹
  • شهر خوب

دوباره خراب شده است. و نمی دانم چش شده. نه می توانم وارد مدیریت وبلاگم شوم. نه وبلاگم را باز می کند. هیچ وبلاگی را باز نمی کند. ازنیمه شب دیشب خراب شد. خوب است که اینجا هست. هر چند برای رفع دلتنگی، نمی شود کاری کرد. ولی همینکه اینجا می نویسم خیالم راحت است. از دیشب نه می توانم وبلاگ کسی را ببینم، نه کسی می تواند وبلاگ مرا ببیند. چقدر تصویر هست توی ذهنم. چقدر رویا می آید توی خیالم. صبح کمی پیاده آمدم اداره. یک باران ریز خشگلی می بارید که نفسم از لذتش گرفته بود. رسیدم توی باغ اداره. ایستادم جلوی گل یخ. نگاهش کردم. سبز شده بود. و  جای تمام گل هایش بذر در آمده بود. حالا 9 ماه مانده تا دوباره گل بدهد. من منتظرش می مانم. اگر توی این اداره بمانم. و کنارش، کنار گل یخ، گل انگور پوشیده از گل بود. روی یک درخت نارنج را گرفته. رنگ های نارنجی و یاسی چه نمایش زیبایی از رنگ. و همچنان باران زیبا در حال باریدن بود. هنوز هم کمی می بارد. ریز و زیبا. هوا کمی سرد شده. و من عاشق این هوا هستم. چقدر خوب است که توی بهار می توانم این خنکا را تجربه کنم. 

دوباره از دیشب دلتنگ شدم...

یکساعت پیش دوباره رفتم توی باغ. ایستادم روبروی کوه و به جنگل خیره شدم. شاید فاصله ی آنهمه زیبایی با من صد متر هم نباشد. دلم میخواست بدوم بروم توی دل کوه و میان آن همه درختان سورنی برگ، گم و گور شوم. دوباره می روم می ایستم جلوی این پنجره ی تمام قد. به جنگل خیره می شوم و  و سرمای دوست داشتنی هوا را نفس می کشم. 

امروز اداره شلوغ بود. اما من که دیروز کلی از کارهایم را انجام داده بودم، و کار زیادی برای انجام دادن نداشتم. دوست داشتم می نشستم سر وبلاگ جانم و می نوشتم. مدام می روم و چک می کنم. هیچ وبلاگی را باز نمی کند. حتی وبلاگ خودم را هم باز نمی کند. 

دلتنگ شدم. 

کاشکی یک وبلاگ زاپاس هم در کار بود. 

امروز یاد خیلی چیزها افتادم. یاد روزهای دانشجویی توی تبریز. وقتی تو ی کلاس خوابم برده بود . مرحوم دکتر سلیم حضور غیاب می کرد. زبان تخصصی داشتیم با او. گفت اون که زبانش خوب بود  کجاست؟ بچه های کلاس همه زدند زیر خنده. می دانستند من خوابم. آنروز که دکتر مهدی پور حضور غیاب می کرد. سرم را بلند کردم. همه برگشتند نگاهم کردند. پیشانی ام سرخ شده بود از بس روی میز مانده بود. کلاس با دیدن قیافه ی خواب آلودم منفجر شد. هییییی!

یاد مسابقه ها افتادم. ژیمنازیوم. تمرین ها. پیست دو میدانی. کفش های تایگر آبی ام و لباس ورزشی با نوار آبی که توی سلف گمش کردم . دیگر پیدا نشد. بعدش توی پیش بینی مسابقه ی فوتبال ایران و امارات، یک کفش عین خودش را جایزه گرفتم. مقدماتی جام جهانی بود.

یاد مسابقه ی کرمان افتادم. و پای درب داغانم.  یاد مسابقه ی مشهد. المپیاد سال 87 توی تهران. مسابقه های اراک. چقدر مسابقه. یاد پنجره ی گروه ادبیات افتادم. اسمش را گذاشته بودیم پنجره  ی عشاق . چقدر می آمدند دور و بر آن پنجره. و جالب اینجا بود که بچه های فنی و علوم انسانی و شیمی و کشاورزی و همه ی دانشکده ها آنجا جمع می شدند. انگار پنچره ی عشاق بوفه بود. من که آخرش نفهمیدم چه جذبه ای داشت. بس است دیگر. چرا دارم از آن روزها می نویسم. و چرا تهران توی خاطرات من هیچ جایی ندارد. دانشگاهی که عاشقش بودم. استاد راهنمایی که به خاطر دانش و صداقت و وجدانش، موضوع پایان نامه ام را انتخاب کردم. که مجبور شد کار را با من ادامه ندهد. از بس دانشگاه اذیتش کرد. می دانم چرا . که چرا آن دوره را فقط زمانی از زندگی می بینم . چون آدم ها آنجا صداقت نداشتند. اولین چیزی که همه بهش فکر می کردند، منافعشان بود. آن کسی هم که خوب بود، فرار کرد.  

اما چرا اصلا از بین تمام خاطراتم، تبریز را مرور می کنم؟ آنروزها می گفتم من می دانم این تبریز خاکش دامنگیر است.  دامنم را گرفت. اینهمه سال گذشته. هنوز اینجا گوشه ی ذهنم نشسته. تمام اتفاق های تلخ و شیرین. برایم فقط خاطرات خوبی شدند که مدام توی سرم رژه می روند. حتی همان همکلاسی هایی که حوصله شان را نداشتم. الان دلم می خواهد باشند و گاهی دلتنگشان می شوم. از اولش می دانستم چرا دارم جان می کَنم که بروم تبریز.  اینهمه دور از خانواده. اینهمه دور از شهری که دوستش داشتم. به خاطر خاکش بود. .به خاطر شهریار بود. به خاطر شعر بود.  آه بس است. بس است. 

مدام می روم سرویس وبلاگی نامهربان را چک می کنم. خبری نیست. دسترسی ندارم بهش. نه به وبلاگم. نه به مدیریت وبلاگم. نه به وبلاگ هیچ دوستی. 

می روم دیگرو باید کاری را انجام دهم. شاید باز بیایم بنویسم. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۸
  • شهر خوب

به نظر من، نوشتن مرض خوشایندی است. 

و چه خوب است که اینجا را برای  نوشتن دارم. 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۴۳
  • شهر خوب

و من 
خالی می شوم  
از هوای نفس   
بی آنکه راهی بیابم, 
که این آتش درون 
نسوزاندم. 
این اضطراب پنهان 
عاقبت مرا می کشد. 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۴
  • شهر خوب
free hit counter