هر چه ویران تر، بهتر!
بیا و ضربه بزن!
- ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۴
بر من
چه رحم روا می داری؟
ای عشق!
به خاک و خونم بکِش!
من تشنه ی این مرگم.
نامش را گذاشتم فصل باران های موسمی. اما الان که فصل باران های موسمی نیست. فصل آفتاب است. و باران نمی دانم چه در سر دارد. شاید او خبر از چشم های من دارد! باران می بارد. آنقدر زیبا و دلبرانه که هوش از سرم می برد. آنقدر زیبا که به این پنجره ی تمام قد قناعت نمی کنم. به باغ می روم و لابلای درخت ها، راه می روم و شعر می خوانم. من از کنار نگاه آدم ها می گذرم تند و تند دوباره می روم زیر باران. و هر لحظه اش را به درون می کشم. باز شعر می خوانم. و شعرها مدام توی سرم می آیند و از حال بی نظیری که سراغم می آید، چشمانم هم پیاله ی باران می شوند. همه چیز عجیب به نظر می آید. باران. باران. مدام باران.
دیشب باد بود. و قطره های ریز باران که به شیشه کوبیده می شد. و من بیدار بودم و در تاریکی شعر می خواندم. شعر بود. و باران بود. با شعری اینچنین بی محابا، تنها می توان بی محابا گریست. شب عجیبی بود. شب تمام نمی شد. باد، پرده ها را به رقص در می آورد و آنقدر شدید بود که ناچار شدم پنجره ها را ببندم. نمی دانم این هوای بی نظیر از کجا پیدایش شد. و من شعر می خواندم.
صبح که می آمدم، باران نبود، ابرهای سیاه و خاکستری و و اندکی باد. اما بعدش سر جایم نشسته بودم که رعد و برق شروع شد و در نهایت بهت و حیرت من، باران شروع شد. ایستادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. بعدش رفتم توی باغ. عجیب بود. چقدر حرف داشت... باد سردی می وزد. و اینجا پاییز است. تا آخر تابستان، این پاییز مرا کافی است.
چقدر باران این روزها در حق من خوبی کرده است. انگار حال مرا خوب درک می کند. صبح کمی هوا آفتابی شد . و حالا دوباره باران پرچمش بالاست. هنوز شروع نشده اما از پشت پنجره دارم آسمان خاکستری و سیاه را برانداز می کنم. حال خوشی است. حتما از خانه که بیرون بروم، شروع می کند به باریدن. عاشقشم.
امروز نتوانستم اداره بروم. عصر کلاس دارم. والبته یک امتحان هم در کار است و من بجای خواندن، نشسته ام اینجا دارم پست می گذارم. هنوز جای زخم های دلم خوب نشده است. حتی اگر بروم آنجا بنویسم، من دیگر آن آدم قبل نخواهم شد.
دوباره خراب شده است. و نمی دانم چش شده. نه می توانم وارد مدیریت وبلاگم شوم. نه وبلاگم را باز می کند. هیچ وبلاگی را باز نمی کند. ازنیمه شب دیشب خراب شد. خوب است که اینجا هست. هر چند برای رفع دلتنگی، نمی شود کاری کرد. ولی همینکه اینجا می نویسم خیالم راحت است. از دیشب نه می توانم وبلاگ کسی را ببینم، نه کسی می تواند وبلاگ مرا ببیند. چقدر تصویر هست توی ذهنم. چقدر رویا می آید توی خیالم. صبح کمی پیاده آمدم اداره. یک باران ریز خشگلی می بارید که نفسم از لذتش گرفته بود. رسیدم توی باغ اداره. ایستادم جلوی گل یخ. نگاهش کردم. سبز شده بود. و جای تمام گل هایش بذر در آمده بود. حالا 9 ماه مانده تا دوباره گل بدهد. من منتظرش می مانم. اگر توی این اداره بمانم. و کنارش، کنار گل یخ، گل انگور پوشیده از گل بود. روی یک درخت نارنج را گرفته. رنگ های نارنجی و یاسی چه نمایش زیبایی از رنگ. و همچنان باران زیبا در حال باریدن بود. هنوز هم کمی می بارد. ریز و زیبا. هوا کمی سرد شده. و من عاشق این هوا هستم. چقدر خوب است که توی بهار می توانم این خنکا را تجربه کنم.
دوباره از دیشب دلتنگ شدم...
یکساعت پیش دوباره رفتم توی باغ. ایستادم روبروی کوه و به جنگل خیره شدم. شاید فاصله ی آنهمه زیبایی با من صد متر هم نباشد. دلم میخواست بدوم بروم توی دل کوه و میان آن همه درختان سورنی برگ، گم و گور شوم. دوباره می روم می ایستم جلوی این پنجره ی تمام قد. به جنگل خیره می شوم و و سرمای دوست داشتنی هوا را نفس می کشم.
امروز اداره شلوغ بود. اما من که دیروز کلی از کارهایم را انجام داده بودم، و کار زیادی برای انجام دادن نداشتم. دوست داشتم می نشستم سر وبلاگ جانم و می نوشتم. مدام می روم و چک می کنم. هیچ وبلاگی را باز نمی کند. حتی وبلاگ خودم را هم باز نمی کند.
دلتنگ شدم.
کاشکی یک وبلاگ زاپاس هم در کار بود.
امروز یاد خیلی چیزها افتادم. یاد روزهای دانشجویی توی تبریز. وقتی تو ی کلاس خوابم برده بود . مرحوم دکتر سلیم حضور غیاب می کرد. زبان تخصصی داشتیم با او. گفت اون که زبانش خوب بود کجاست؟ بچه های کلاس همه زدند زیر خنده. می دانستند من خوابم. آنروز که دکتر مهدی پور حضور غیاب می کرد. سرم را بلند کردم. همه برگشتند نگاهم کردند. پیشانی ام سرخ شده بود از بس روی میز مانده بود. کلاس با دیدن قیافه ی خواب آلودم منفجر شد. هییییی!
یاد مسابقه ها افتادم. ژیمنازیوم. تمرین ها. پیست دو میدانی. کفش های تایگر آبی ام و لباس ورزشی با نوار آبی که توی سلف گمش کردم . دیگر پیدا نشد. بعدش توی پیش بینی مسابقه ی فوتبال ایران و امارات، یک کفش عین خودش را جایزه گرفتم. مقدماتی جام جهانی بود.
یاد مسابقه ی کرمان افتادم. و پای درب داغانم. یاد مسابقه ی مشهد. المپیاد سال 87 توی تهران. مسابقه های اراک. چقدر مسابقه. یاد پنجره ی گروه ادبیات افتادم. اسمش را گذاشته بودیم پنجره ی عشاق . چقدر می آمدند دور و بر آن پنجره. و جالب اینجا بود که بچه های فنی و علوم انسانی و شیمی و کشاورزی و همه ی دانشکده ها آنجا جمع می شدند. انگار پنچره ی عشاق بوفه بود. من که آخرش نفهمیدم چه جذبه ای داشت. بس است دیگر. چرا دارم از آن روزها می نویسم. و چرا تهران توی خاطرات من هیچ جایی ندارد. دانشگاهی که عاشقش بودم. استاد راهنمایی که به خاطر دانش و صداقت و وجدانش، موضوع پایان نامه ام را انتخاب کردم. که مجبور شد کار را با من ادامه ندهد. از بس دانشگاه اذیتش کرد. می دانم چرا . که چرا آن دوره را فقط زمانی از زندگی می بینم . چون آدم ها آنجا صداقت نداشتند. اولین چیزی که همه بهش فکر می کردند، منافعشان بود. آن کسی هم که خوب بود، فرار کرد.
اما چرا اصلا از بین تمام خاطراتم، تبریز را مرور می کنم؟ آنروزها می گفتم من می دانم این تبریز خاکش دامنگیر است. دامنم را گرفت. اینهمه سال گذشته. هنوز اینجا گوشه ی ذهنم نشسته. تمام اتفاق های تلخ و شیرین. برایم فقط خاطرات خوبی شدند که مدام توی سرم رژه می روند. حتی همان همکلاسی هایی که حوصله شان را نداشتم. الان دلم می خواهد باشند و گاهی دلتنگشان می شوم. از اولش می دانستم چرا دارم جان می کَنم که بروم تبریز. اینهمه دور از خانواده. اینهمه دور از شهری که دوستش داشتم. به خاطر خاکش بود. .به خاطر شهریار بود. به خاطر شعر بود. آه بس است. بس است.
مدام می روم سرویس وبلاگی نامهربان را چک می کنم. خبری نیست. دسترسی ندارم بهش. نه به وبلاگم. نه به مدیریت وبلاگم. نه به وبلاگ هیچ دوستی.
می روم دیگرو باید کاری را انجام دهم. شاید باز بیایم بنویسم.
به نظر من، نوشتن مرض خوشایندی است.
و چه خوب است که اینجا را برای نوشتن دارم.
و من
خالی می شوم
از هوای نفس
بی آنکه راهی بیابم,
که این آتش درون
نسوزاندم.
این اضطراب پنهان
عاقبت مرا می کشد.