روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

دلتنگی از شش جهت در کمین است. 

  • شهر خوب

هر معجونی، قابلیت این را دارد که شراب کهنه باشد. حتی اگر یک خیال باشد، یا یک شعر، حتی یک تصویر. و یک دیدار...

آنقدر امروز خیال شراب کهنه توی سرم آمد، که نزدیک بود بروم سراغش. حیف که مهمان داشتیم. و من، بعد از سفر کلی کار داشتم. وگرنه، من و وسوسه ی بی سرانجام؟ البته وسوسه ها برای من  تا جایی می توانند عملی شوند، که به کسی آسیبی نرسد. خلاصه، شراب کهنه را نوشیدن، ماند برای روزی دگر. شراب کهنه از انگور سلطانی، یک جامش مرا کافی است. سرخ است. یک جور سرخی عجیب که چشم هایم تویش گم می شود. از بین تمام نوشیدنی هایی که در پسشان مستی است، شراب را به همه شان ترجیح می دهم. شراب سرخ از انگورهای قرمز کوهستان های کرمانشاه... بگذریم. 

و حکایت دوست کهنه جداست. من چند تا دوست در حکم شراب کهنه دارم؟ نمی دانم. هیچکدام اینجا نیستند. یکی تبریز. یکی آلمان، همین؟ نه! باز هم باید باشد. یک عالم فکر کردم. دوست دیگر شراب وار... ندارم دیگر! 

 تازه آنکه تبریز است، همسن مادرم، و آنکه آلمان است، خیلی  کوچک تر از من. این دو نفر همدیگر را ندیده اند. اما می شناسند. من از هر دویشان به آن دیگری گفته ام. آنکه تبریز است، استادم بوده و دیگری، دوستی است که برای دکترا راهنماییم کرده است. هر دو استادند. 

خوابم برد. و این متن ماند. الان هم 5:34 صبح. بس است دیگر. 
  • شهر خوب

زان طره ی پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم 

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند 

باصدای جادویی سپیده رییس سادات 
  • شهر خوب

دیوانگی, راه و رسم خاصی ندارد
, که مثلا در سفر  بشود عاقل بود. 
خیر! بیهوده بود. بلکه در سفر
, اندکی دیوانه تر شدم
, پس از زیات آرامگاه حضرت خیام
. من که از اول گفته بودم
. دیوانگی که شاخ و دم نمی خواهد. 

  • شهر خوب

تمام دردسرها و دشواری هایم, از آن خودم بوده و هست. هرگز یادم نمی آید
 از کسی توقعی داشته ام, یا توقعم از کسی بالا برود
. من آدم این حرف ها نیستم. وقتی تصمیم می گیرم
 کاری را انجام بدهم, عواقبش را هم به عهده می گیرم و با
ا تمام وجودم پایش می ایستم. همانطور که
 اگر نتیجه ی عملم خوب باشد, منفعتش مستقیما
,  اول به خودم می رسد, بعدا به دیگران
. کار بزرگی را که شروع کرده ام, تمام می کنم
, حتی اگر خیلی از کارهای کوچک کم اهمیتم, نیمه تمام بماند
. من از هیچکس توقعی ندارم. همانطور که در بدترین روزها 
و در  سخت ترین شرایط جسمی, غربت تنهایم کرده بود 
و از هیچکس توقعی نداشتم. همه چیز می گذرد
. گذر زمان آنقدر مرا صبور کرده. که حتی برای  رسیدن به خواسته هایم, دیگر بی قرار نباشم. 
همین. 

  • شهر خوب

سخت بود. شبیه دست و پا زدن در آبی عمیق. حال دیگر  آسوده ام. 

  • شهر خوب

گفته بودم که زبان من شعر است. می دانستی. خوب می دانستی. گفته بودم مرا به روش خودت امتحان نکن. مرا به زبان شعر بیازمای. گفته بودم من طاقتش را ندارم. فرو می ریزم. چه کردی با من؟ فرو ریختم. وقتی دیدم زبان تو را نمی دانم.

  • شهر خوب

بهار زیادی عجله دارد، این را از عطسه های مدام ام می فهمم. کاشکی دو فصل زمستان داشتیم. زمستان اول ، زمستان دوم. حیف که دارد تمام می شود و من باز باید به روشنایی تن دهم. 

  • شهر خوب

از یک فرستنده ی مهربان  با صدای محسن چاوشی

نشد با شاخه هام بغل کنم تورو
نشد نشد نشد برو برو برو
اراده داشتم بدون کاشتن
که عادتت بدم به ریشه داشتن
که عادت بدم یه گوشه بند شی
به مبتلا شدن علاقه مند شی
نشد که از دلم جدا کنم تورچو
نشد نشد گلم برو برو برو
نشد که بی دهن صدا کنم تورو
تمام حرف من برو برو برو
قدیما هر گلی شناسنامه داشت
تموم میشد و بازم ادامه داشت
تو شیشه گلاب تو شعر شاعرا
تو گل فروشی ها تو جیب عابرا
همون کسا که از تو باغچه چیدنت
توی خیالشون ادامه میدنت
نشد که از دلم جدا کنم تورو
نشد نشد گلم برو برو برو
نشد که بی دهن صدا کنم تورو
تمام حرف من برو برو برو
تو داری از خودت فرار میکنی
داری با ریشه هات چیکار میکنی
برو برو ولی به رسم یادگار
شناسنامه ات رو تو خونه جا بذار
برو برو ولی به رسم یادگار
شناسنامه ات رو تو خونه جا بذار
برو… به رسم یادگار
شناسنامه ات رو تو خونه جا بذار

باید از این عصرهای تلخ دلتنگی بگذرم..................... جای خالی یک جمله. 

  • شهر خوب

 این روزها هم طولانی اند. هم کوتاه. بعضی روزها به شدت احساس خالی بودن می کنم. تصمیم گرفتم جدی باشم. برای دکترا. اینطور که من پیش می روم، زندگی مفهومش را برایم از دست خواهد داد. انگار اصلا کاری نمی کنم. انگار یک آدم خنثی شده ام. من باید این باشم؟ می دانم روزها را دارم تلف می کنم. بعدها باید بنشینم حسرت این لحظه های خالی بی مصرف را بخورم که کاری نکردم. چرا زمان را از دست می دهم. البته من دلیل بسیار بزرگ و موجهی برای تنبلی دارم. اما اینها بهانه ها خوبی برای درس نخواندن نیست. مهم ترین موضوعی که آزارم می دهد، این است که این من، منی نیست که باید باشد. من دور شدم. از خودم و از چیزی که باید باشم. آیا بیدار می شوم؟ حتی مست هم نیستم. آدم های مست چیزی خوش توی کله شان می پیچد. و من خوش نیستم. بیرون نمی روم.فقط سر کار. اداره و خانه. این کجایش خوب است؟ می دانم که یکجای کار ایراد دارد. ایراد از من خفته است. دلم برای خودم تنگ شد. برای آدمی که به سادگی می پرید. برای آدمی که  نیاز به هیچ چیزی برای پرش نداشت. احساس می کنم در لابلای زندگی تنها مانده ام. احساس می کنم... باز گریه . باز گریه. چقدر گاهی اوقات تنهایی عذابم می دهد. ولی من گله نمی کنم. کمی آرام می شوم. من می دانم انسان ها این روزها باهم هستند و تنها هستند. می توانم بی خیال روزها بگیرم بنشینم و بی خیال درس خواندن شوم. بروم سر کار، به فکر لباس خریدن باشم. به فکر تفریح و بیرون رفتن. به فکر خیلی چیزها و حس های خوب دیگر. من می توانم از دست این فکرهای درراه مانده خلاص شوم. باید کاری بکنم. میزی کوچک داشتم در خانه ی پدری برای معرق کاری. آوردمش. که کمی کار کنم. عاشق این کارم. چقدر تابلو می ساختم قبلاها. باید کار کنم. باید درس بخوانم. باید از نو خودم شوم. این من، آن آدم نیست. می خواهم بهانه ها را دور بریزم. رخوت بس است. درست مثل روزی که تصمیم گرفتم دوباره هیکلم مثل روز اول شود. همه می گفتند تو چاق نیستی چرا کم می خوری؟ نه چاق نبودم. اما دیگر مثل مدل ها نمی توانستم لباس بپوشم. هیچوقت به هیچ چیز توی زندگیم اینقدر اهمیت ندادم که به اندامم. باید درست می شد و شد. حالا، حالا چه؟ درس هایم؟ دکترا؟ من نباید فراموشش کنم. وگرنه به خودم و تمام زحمت هایم توی زندگی خیانت کرده ام. به تمام احساساتم. به همه ی تلاش هایم برای بهتر زندگی کردن. می دانم کمی بار زیادی روی دوشم هست. می دانم زیادی احساساتی هستم. اما چاره ای نیست، من زندگی را و راهم را خودم انتخاب کرده ام. هیچکس مسوءل زندگی من  نیست جز خودم. من وظیفه دارم بخوانم و بخوانم تا چیزی باشم که باید. من می دانم که بهانه های بزرگی برای این رخوت دارم. یکسال است که که مثل مرده ها دارم زندگی می کنم. از تو می پرسم. استراحت بس نیست؟ یادت نیست توی روزهای ارشد چقدر زندگی قشنگ تر بود؟ چقدر لذت می بردی؟ آه دانشجویی! باید درس بخوانم. من می توانم. این من، آن من نیست که باید باشد، باید بیدار شوم. 

  • شهر خوب

 امروز کسی مرده بود.مردی خوب. توی مراسم تدفینش شرکت کردم. یاد پدر بیمارم. می افتادم و گریه می کردم. تا آخر مراسم ایستادم تا به دوستم تسلیت بگویم. خانم خیلی مهربانی است. دوستم را می گویم. هم پدرش از خانواده ی سرشناسی بوده و هم دوستم از یکی از مهمترین و جنجال برانگیزترین افراد شهر است. شغل مهمی دارد. دلتنگ شدم. هوا مه آلود بود. همه ی مراسم نزدیک کوه بود. فضای بسیار زیبا. جسم سرد مرد, به طبیعتش برگشت.  دیگر به اداره برنگشتم. مراسم البته تا ساعت 5 طول کشید. تلخ بود. تلخ. دوستم بی حال کنار قبر پدرش نشسته بود. تنها شد. رفتم جلویش ایستادم. مرا ندید. اشک توی چشم هایم جمع شده بود. سرش را بلند کرد و مرا دید. ازم تشکر کرد. گریه می کردم. نایستادم زیاد. برگشتم.مرا دید منتظر ماشینی چیزی بودم. ازم خواست بایستم تا پسردایی اش مرا برساند. آمد و مرا تا سرکوچه مان رساند. کلی شرمنده شدم. من مرگ را می شناسم. فقط نمی دانم چرا قبولش اینهمه سخت است. چرا فاجعه است؟ تن به جایگاه اصلی اش برمی گردد. و روح هم که آزاد می شود. درد کجاست؟ انگار فقط دلتنگی است. اتفاق عجیبی افتاد وقتی او را توی قبر می گذاشتند. قطار به ایستگاه رسیده بود و سوت می زد. 


  • شهر خوب

واسه تو قد یه برگم...


گوگوش 
  • شهر خوب

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد


با صدای شجریان جان 
  • شهر خوب
free hit counter