روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

امشب هم تمام شد، نشسته بودم یک اجرای بسیار زیبا از سپیده رییس سادات نگاه می کردم. آنقدر زیبا بود که ناخودآگاه اشک هایم جاری شد. توی یک کلیسا بود. انگار به زبان یونانی اجرا می کرد. با یک گروه کر از بچه های کوچک. هر چه بود خیلی زیبا بود. 
از اینکه فردا شب نه جایی می روم نه کسی می آید خیلی خوشحالم. امیدوارم چیزی باعث نشود که این برنامه تغییر کند. باورم نمی شود که این من هستم. قبلا ها تا برای همه حافظ باز نمی کردم، یلدا تمام نمی شد. تازه سفارش های حافظ تلفنی هم تا صبح ادامه داشت. و فال هر کس را گوشه ی یک حافظ قدیمی یادداشت می کردم. الان دیگر گذشته آن روزها. می خواهم تنها باشم. آرام باشد. واقعا کاری با کار کسی ندارم. سرم توی لاک خودم هست. نمی دانم این وضعیت تا کی ادامه پیدا می کند. این حالت های شیدایی من. این بیخودی من. اصلا علاقه ای به تغییر نشان نمی دهم. این حالت غمگین و درخود فرو رفتن. این همان مفهوم انسان تنها نیست؟ البته آدم های زیادی نیستند دور و بر من که بتوانم با آنها ارتباط نزدیک داشته باشم. تمام کسانی که می شد به آنها صمیمانه نزدیک بود، حالا خیلی از من دورند. تعداد اندک کسانی که می شود به آنها نزدیک بود، نمی شود به آنها نزدیک شد، به خاطر قضاوت دیگران. و من خسته ام از همه ی اینها. دوست دارم آرام یک گوشه ای بنشینم و فقط تماشا کنم. می دانم منفعل بودن بد است. ولی فعلا نمی توانم کاری بکنم. فعلا در آن حالت از انسان بودن قرار ندارم که دوست داشته باشم با کسی ارتباط داشته باشم یا رفت و آمدی ایجاد کنم. حوصله این کارها را ندارم. حوصله ی هیچ چیز را ندارم. کاش بگیرم کمی بخوابم. کاش. دلم می خواست یک شب با خیال راحت، بی دغدغه می خوابیدم. بی آنکه چیزی نیمه های شب مرا از خواب بیدار کند و من بنشینم بنویسم. من مرض نوشتن گرفته ام. مرض تنها ماندن. مرض بیدار ماندن. و نمی دانم تا کی همه ی اینها را با خود می کشم اینطرف و آنطرف. باتری این تبلت دارد تمام می شود. شاید باز به سرم بزند بیایم بنویسم. 

  • شهر خوب

داشتم می نوشتم که اشتباهی دستم خورد و صفحه بسته شد. چیزی ذخیره نشده  و البته نیست.

امروز هم گذشت. مثل همیشه، با احساساتی آمیخته به دلتنگی، انتظار، لجبازی و چیزهای دیگر ناخوشایند. ولی من به همه ی اینها خوب عادت دارم. عجیب نیست. و عجیب است که من اینهمه صبورم. و خودم خنده ام می گیرد. امروز هم خیلی شلوغ بود. پر از کار. و تمام شد. همکار مهربان کمی کنار ما نشست و حرف زد. دیگر به دیدن همکار راز آلودم نمی روم. از وقتی فهمیدم هر کسی بر اساس برداشت خود آدم ها و رفتارهایشان را قضاوت می کند. بس است. امروز هم با احساساتی تلخ و آمیخته به درد گذشت. همه ی اینها فراموش خواهند شد. خیلی زود. و دوباره من مثل بقیه  عادی می شوم. ولی کلا بی حس هستم. امسال شاید اولین سالی باشد که هیچ  اشتیاقی برای یلدا ندارم. می خواهم گوشه ای بخزم بی آنکه مزاحم کسی شوم و صدایی ازم بیرون بیاید. می خواهم غرق سکوت باشم. می خواهم تاریکی مرا در بر بگیرد. بی هیچ نفوذ روشنی. می خواهم تنها باشم. فقط کمی. برای قدم زدن فقط در چند دقیقه به حیاط بزرگ و زیبای اداره رفتم. چقدر شلوغ بود. دوباره آن مرد جوان سبیلو را دیدم. با آن کلاه با مزه اش. نه اینکه از سبیلو بودنش خوشم بیاید. فقط قیافه اش جالب و جسور است. یک جاهایی هم همکاران مشغول سرو سیگار بودند. برای مردها عیبی ندارد. من از سیگار اصلا خوشم نمی آید. اما کسی هم بکشد کاری ندارم. خودم ترجیح می دهم قهوه ام را چاق کنم. شاید چیزی را از یاد ببرم. شاید.

 دیشب نخوابیدم. صبح هم که زود بلند شدم رفتم سر کار. حالا هم مثل دیوانه ها دارم می نویسم. من چطوری باید با این وضعیت سالم بمانم؟ 



  • شهر خوب

دوباره شروع شد. یک روز دیگر. روزی که از  لابلای لحظاتش  باید نفس هایم  را عمیق تر بکشم. من تصویر تمام این روزها را پاک می کنم. 
نشسته ام و خیره شده ام به انبوه کاغذها و کلمات. من ناراحت نیستم. می خواهم عشق را تداعی کنم. 

مقابل پنجره می روم و به دور دست ها خیره می شوم. به نارنج های نارنجی زیبا. به گربه ها. برگ های زردی که  زمین را پوشانده اند. و به آفتاب که زمین را غرق کرده. آفتاب بی رمق آخر پاییز. 
به مسافرتی که نرفتم فکر می کنم. 
من آدم دلخور شدن نیستم. به دل نمی گیرم. 

منتظر نگاه یک دوست هستم. که آرامم می کند. 
دلم می خواهد بنویسم. آنقدر که از توی انگشت هایم بیرون بیایم. آنقدر که مغزم از هجوم کلمات آسوده شود. تمامش می کنم. 

  • شهر خوب

ساعت ها ساکت می نشینم. بی آنکه حرکتی کرده باشم. توی دلم آهنگی را زمزمه می کنم. صدایم را کسی نمی شنود. از کسی گله ای ندارم. شب ها آرامند. مرا آرام می کنند. من به بازی دردها اهمیتی نمی دهم. می خواهم به تصویرهای دردآلود تف کنم. می خواهم مثل آدم بنویسم. بنویسم تا خلاص شوم. چرا نمی شود؟ 

  • شهر خوب

مثل خیلی از روزها، جلوی پنجره ایستادم. به دوردست ها خیره شدم و اشک ریختم. غروب دیگر مثل قبل ها دلم را نمی برد. یا شاید خودم را گول می زنم. می خواهم دست کم از زیر این یکی دربروم. اندوه غروب. لجبازی می کنم. با خودم لج می کنم. سکوت می کنم. و بعد می گویم همین که هست. اعتراضی ندارم. همه ی اینها شاید فقط لحظه های کوتاهی هستند از لحظه های عظیم عمر. ولی همین لحظه های کوتاه، بد جور جایشان می ماند. 

  • شهر خوب

دلم تنگ بود. و اشک هایم سرازیر شد. دیگر خواب هایم به درد نمی خورند. چشم هایم را می بندم. تا دنیا جلوی چشم هایم برقصد. انگار اصلا نمی خوابم. مهم نیست. حالا دیگر خسته نیستم. من خیلی احساساتی هستم. آنقدر که با دیدن هر تصویر زیبا اشک هایم جاری می شود. از دیدن طبیعت. حتی کودکی که می خندد. سخت است اینطوری زندگی کردن. تصویر گل قرمز بر موهای سیاه مرا به گریه انداخت. 

  • شهر خوب

خورشید رفته. هوا دوباره ابری شد. شاید دلش برای من سوخت. چقدر امروز کار داشتم. چقدر سرم شلوغ بود. و شاید این کمی کمک می کرد که کمتر فکرهای ناخوش به سرم بیاید. باید با کسی حرف می زدم. شاید باید می آمدم اینجا می نوشتم. اما فرصت مناسبی پیش نیامد. دیگر اداره برایم یک جای بی ارزش است که گاهی وقت ها می توانم اندوهم را سرش خالی کنم. کسی متوجه نمی شود. خیلی خوب است. دلم می خواست کسی می آمد و می گفت چرا مثل همیشه نیستی؟ چیزی شده؟ و من می گریستم. 

حالا که نشده. حالا که روزگار می گذرد. همه چیز. چشم هایم به شدت خسته اند. باید چشم هایم را ببندم. 

  • شهر خوب

فکر می کردم امروز بارانی باشد. اما حیف خبری نیست. بهر حال شب تمام شد. و مثل همیشه خورشید باید ناخنکی به زمین بزند. فکر و خیالی توی سرم نیست. جز اینکه مثل همه ی آدم ها بنشینم کارم را انجام بدهم. 

 روزها بازنمی گردند. 

  • شهر خوب

همیشه خودم را از قلم انداختم. خودم را فیلتر کردم. اینجا راحت گریه می کنم، می خندم، فریاد می زنم، سکوت می کنم. اینجا مال من است. لازم نیست توضیح بدهم.

چقدر شب ها بلندند. چقدر شب های بلند را دوست دارم. من و تاریکی، همرقصیم. ما دنیای شب ها را فتح می کنیم. چه خوب که هنوز حسی به نام نوشتن هست. و موجوداتی به نام واژه ها. 

 دردهای من بیش از این است. می خواهم راحت شوم. مثل همه ی آدم ها آدم باشم. حتی وقتی هذیان می گویم. حتی تصمیم گرفتم از روزها بنویسم. از روزهاییی که می روند. از ساعت هایی که  مرا ترک می کنند. از شتاب شب ها. از تلخی روزها. از همه چیز. از مردی که می خندد. از چشمان مردی که پر از اشک است.از باغبان ها، از زن عاشق، از کوه،  از همه چیز. 

من رها هستم. 

  • شهر خوب

مرض نوشتن گر فته ام. کاری از پیش نمی برم. مورد هجوم واقع شدم. واژه ها، واژه ها حمله کرده اند. می خواهم بنویسم. بلکه بگریزم. 

  • شهر خوب
free hit counter