روزها

جایی برای نوشتن

روزها

جایی برای نوشتن

چه در سر باران می گذرد، نمی دانم. اما تردید ندارم باران می داند که در چشمان من چه خبر است. 

  • شهر خوب

با جنون در افتادن، باز کار دستم داد! 

  • شهر خوب

قهوه ی مرا ننوشیده ای، پس نمی دانی چقدر تلخ است. 

اما تلخ تر از آن، 

می دانی چیست؟ 

  • شهر خوب
مدام، لحظه های خالی از معنا را بالا می آورم. آبستن نیستم. فقط بویشان، حالم را بهم می زنند.
  • شهر خوب

بناست که سکوت کنم. آری !  خاموش می شوم. این انتهای من است. 

  • شهر خوب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۰
  • شهر خوب

آه! چقدر حرف روی دست دلم مانده است. سنگین است، سنگین! چگونه حملش کنم. حالا حالاها تا این حرف ها را بزایم، وقت دارم. مرا خم می کنند.

  • شهر خوب

حال عجیبی است. و نمی دانم چیست. منتظر اتفاق تازه ای نبودم. همه جا از یک موضوع حرف می زنند. ولنتاین. واقعا این احساسات مردم واقعی است؟ ولش کن! مهم نیست. حالا دارم به یک آهنگ مخصوص گوش می دهم. از چاوشی. از یک فرستنده ی مخصوص و دوست داشتنی. تنها هستم.و  همه جا تاریک و ساکت. نمی دانم چه اتفاقی افتاد، خوب بودم و ناگهان با خواندن خاطره ی کودکی یک نویسنده، از یک عاشقانه ی کوکانه، شروع به گریه کردم. چرا من کودکی ام را دوست ندارم؟ هرگز دلم نخواسته حتی به یک لحظه ازکودکی ام فکر کنم. بد نبود. اما نمی دانم چرا دوستش ندارم. نه. واقعا کودکی ام را دوست ندارم. و بعد فکر کردم من چه زمانی یا چه دوره از زندگی ام را دوست دارم. که دلم بخواهد تکرارش کنم؟ تبریز. فقط تبریز. دوست دارم دوباره کارشناسی ام را تکرار کنم. بعد از آن می دانستم چطور درس بخوانم که مستقیم ارشد قبول بشوم. توی همان دانشگاه. که چطور شاگرد دکتر سرکاراتی و دکتر سلیم و دکتر باقری شوم. افسوس. که قدرش را ندانستم. و هزار بار نوشتم " از تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس" من خودم کوتاهی کردم. حالا هر چه حسرت آن روزها را بخورم بی فایده است. 

بگذریم...
  • شهر خوب

از خواب تو هراسم نبود،

هراسم از این بود 

که پیش از بیدار شدنت 

مرده باشم. 

  • شهر خوب

خواب ماندی؛  دلم  نیامد بیدارت کنم. دلتنگ شدم. آرام صدایت زدم. نه! واقعا نمی خواستم خوابت رابشکنم. بهتر بود که می رفتم. و بعد به خوابت بیایم. اصلا اینطوری راحت تر بودم. خواب بهتر است. 

  • شهر خوب

مرا از نو بخوان! 

 می توانی معنایم کنی؟ 

من یک شعر تازه ام. 

  • شهر خوب

می دانی؟ دنیا زود تمام می شود. حیفم می آید، حالا که فرصتم اینقدر اندک است، برای دیوانه بودن، کوتاهی کنم. من همیشه، آماده ی دیوانگی ام. اصلا استعداد اصلی من، هنر من، و معنای من، دیوانگی است. معنایی که مثل یک موجود زنده، به من جان می دهد. تا بحال، چند تا دیوانه شبیه من دیده ای؟ حالا ساعت از یک نیمه شب گذشته. و من انگار تازه چشم هایم را باز کرده ام. خواب، آخرین کاری است که ممکن است به انجام آن تن دهم. اینجاست که می گویم، در دیوانگی لذت هست که در هوشیاری نیست. 

  • شهر خوب

تو چطور؟ ققنوس ها را می بینی؟ چند بار ققنوس شده ای؟ بال هایت را باز کن. بگذار پروازت را تماشا کنم. 

  • شهر خوب
free hit counter